باز هم با نام تو افسا نه اى گلريز شد باز هم در سينه ام عشق تو شور انگيز شد باز هم همراه بوى ميخك و محبو به ها خاطراتم پر كشد با ياد تو در كوچه ها باز هم وقتى نگاهت گيرد از من فاصله ديده ام مى بارد اما نم نم و بىحوصله باز قلب پنجره بر روىمن وا مى شود باز هم پروانه اى در باغ پيدا مى شود باز هم لاىكتابم مىنهم يك شاخه ياس مىكنم بهر پيامى قاصدك را التماس باز هم در هر شفق دلتنگ و دلگير مىشوم باز هم با ياد تو سر شار رويا مىشوم
نازنينـــــــــــــــــــم ! بي تو اينجا نا تمام افتاده ام پخته اي بودم که خام افتاده ام گفته بودي تا که عاقلتر شوم آه ، مي خواهي مگر کافر شوم من سري دارم که مي خواهد کمند حالتي دارم که محتاجم به بند کاشکي در گردنم زنجير بود کاشکي دست تو دامنگيربود عقل ما سرمايه دردسر است من جهان را زير وبالا کرده ام عشق خود را در تــــــو پيدا کرده ام من دگر از هر چه جز دل خسته ام عهد ياري با دل دل بسته ام بر لب تو خنده مجنوني ام خنده تو رنگي از دلخونيم
نزدیک میشم وقتی حواست نیست اونقد که مرزی جز لباست نیست! از پشتِ سر چشماتو میگیرم بگو کی ام؟ وگرنه می میرم... نزدیک میشم وقتی حواست نیست اونقد که مرزی جز لباست نیست از پشت سر چشماتو میگیرم بگو کی ام که برگشتم !؟ بگو ! وگرنه می میرم منم اونکه تظاهر کرد نداره دیگه احساسی شاید واسه همینم هست که دستامو نمیشناسی منم اونکه ازت دوره ولی قهرش حقیقت نیست اون که با تموم دلتنگیش تولد ِ تو دعوت نیست! شاید از صورت ِخستم...از این لحن ِ غم آلودم بفهمی من کی ام امشب! کجای زندگیت بودم! نمیخواستم بدونی تو چرا به گریه افتادم... اگر اصرار میکردم تو رو از دست میدادم ! . . . منم اونکه تظاهر کرد نداره دیگه احساسی شاید واسه همینم هست که دستامو نمیشناسی !! منم اونکه ازت دوره ولی قهرش حقیقت نیست! که با تمام ِ دلتنگیش! تولد ِ تو دعوت نیست!
نـــــمی خواهم به جز من دوست دار دیگری باشی برای لحـــــــظه ای حتی کنار دیگری باشی نـــــمی خواهم صفای خـنـــد ات را دیگری بیند نـــــــمی خواهم کـــسی نامش به لبهای تو بشیند نــــــــمی خواهم کسی نـــــامش به لبــــــهای تو بنشیند نــــــمی خواهم به جز من بگیرد دســـتـت تو دســــتی نــــمی خواهم کــسی یارت شود در این راه هستی نــــــــمی خواهم میان ما جدایی سایه اندازد نــــــمی خواهم خیال دیگری بنیان عـــشــق مااندازد
بی هراس و تردید ، باورش می دارم چه دلی داشت ز من ، نتوان باور کرد گله هایی می کرد که توانم کم کرد دوری چند روزه ، چقدر آزارش داد که غریب و آشنا ، نام مجنونش داد آن همه شادابی ، از وجودش دست شست نا امیدی و درد ، روح او را آشفت گفت که من چون آبم ، او وجودش تشنگی حس و حال عشق او ، آخر آشفتگی یعنی او تا این حد به دل من دل بست که به روی هر کس راه عشقش را بست حاصل این دوری ، باور قلبم بود قلب پر دردی که ، در برش سخت آسود
خبرم هست که از حال دلم باخبری خبرت هست که جاویدترازهراثری خبرم هست که زیبنده تراز هر هنری خبرت هست نخوانی چو من افسانه تری خبرم هست چو من هست خریدار پری خبرت هست چو من نیست خریدارتری خبرم هست نیابم چو تو یاردگری خبرت هست نیابی دل دیوانه تری خبرم هست که چون لاله رخان در نظری خبرت هست زمن نیست وفادار تری
سهم من از دنیا صحبت چلچله ای است که شریک غم تنهاییم است سهم من از دنیا یک شب بارانی است که گواه دل شیداییم است سهم من از دنیا شعله شمعی است که خبر از دل لرزان دارد سهم من از دنیا کوچه باغی است که راهی به تماشای بهاران دارد سهم من از دنیا اوج یک پرواز است به بلندای رسیدن به نگاه خورشید سهم من از دنیا پیله پروانه است با تلاشی به رهایی با هزاران امید سهم من از دنیا تک درختی است که در سایه آن چشم براه گل سوسن دارم سهم من از دنیا خاطراتی است که از چشم نگارم دارم
باش با من من که بی خود می شوم از صحبت و حرف و کلامت باش بامن تا بمانم تاهمیشه تا ابد محو تماشای نگاهت باش با من تا چو مرغان بهاری پرگشویم سوی دلدارم بیایم باش با من با تو من خوشبخت ترینم من که بی تو ناتمامم باش بامن من ترا می خواهم ویادت مرا اوج خیال است باش با من بی تو این دل در غم و رنج وعذاب است باش با من تا بخوانم شور ومستی را ازآ ن چشم سیاهت باش با من تا که باشم عاشق و دلداده مهر و وفایت
می توان گاهی برای مرگ یک ماهی تنها تشنه شد می توان گاهی برای رد شدن از خاطره افسانه شد می توان گاهی برای شعله یک شمع سوزان همچویک پروانه شد می توان گاهی برای حس سرمای تن یک دوره گرد بی جامه شد می توان گاهی برای درک آوارگی باد ونسیم بی خانه شد می توان گاهی برای گریه دوست شانه ای مردانه شد می توان گاهی برای شادی دل خنده مستانه شد می توان گاهی برای بودن با عاشقان عاشقی دیوانه شد می توان گاهی برای چشم زیبای نگار راهی میخانه شد می توان گاهی برای غفلت خود از زمان هم دم پیمانه شد می توان گاهی برای پر کشیدن تا خیال هم پر پروانه شد می توان گاهی برای دیدن خواب بهار با خزان بیگانه شد
دیدی ای دل عاقبت زخمت زدند گفته بودم مردم اینجا بدند دیدی ای دل ساقه ی جانت شکست آن عزیزت عهد وپیمانت شکست دیدی در جهان یک یار نیست هیچکس در زندگی غم خوار نیست دیدی حرف من بی جا نبود از برای عشق اینجا جا نبود نوبهار عمر را دیدی چه شد زندگی را هیچ فهمیدی چه شد دیدی دوستی ها بی بهاست کمترین چیزی که می یابی وفاست ای دل اینجا باید از خود گم شوی عاقبت همرنگ این مردم شوی... مردم شهر سیاه خنده هاشون همه از روی ریاست دلشان سنگ سیاست ما در این شهر دویدیم وچه سود؟ هر کجا پرسه زدیم خبر از عشق نبود وتو ای مرغ مهاجر که از این شهر گذر خواهی کرد نکند ار هوس دانه گندم به زمین بنشینی!
نشانی از نو ندارم اما نشانی ام را برای تو می نویسم: در عصر های انتظار به حوالی بی کسی قدم بگذار! خیابان غربت را پیدا کن و وارد کوچه ی پس کوچه های تنهایی شو. کلبه غریبی ام را پیدا کن. کنار بید مجنون خزان زده وکنار مرداب آرزوهای رنگی ام. در کلبه را باز کن. به سراغ بغض خیس پنجره برو! حریر غمش را کنار بزن. مرا میابی یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم که در خویش شکستیم صدایی نکنیم پر پروانه شکستن کار هر انسان نیست گر شکستیم ز غفلت من ومایی نکنیم یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم وقت پر پر شدنش ساز و نوایی نکنیم یادمان باشد اگر خاطرمان تنها مان طلب عشق ز هر بی سرو پایی نکنیم تو میری و من فقط نگات می کنم . تعجب نکن که چرا گریه نمیکنم. بی تو یک عمر برای گریستن اما برای دیدنت همین یک لحظه باقیست غروب شد... خورشید رفت... آفتاب گردان به دنبال خورشید رفت. ناگهان ستاره ای چشمک زد . آفتاب گردان سرش را پائین انداخت. گلها هرگز خیانت نمی کنند
شمع دانی به دم مرگ به پروانه چه گفت؟ گفت ای عاشق بیچاره فراموش شوی سوخت پروانه ولی خوب جواب داد وگفت! طولی نکشد تونیز خاموش شوی شق یعنی مستی و دیوانگی عشق یعنی با جهان بی گانگی عشق یعنی شب نخفتن تا سحر عشق یعنی سجده ها با چشم تر عشق یعنی سر به دار آویختن عشق یعنی اشک حسرت ریختن عشق یعنی در جهان رسوا شدن عشق یعنی مست و بی پروا شدن عشق یعنی سوختن یا ساختن عشق یعنی زندگی را باختن عشق یعنی انتظار و انتظار عشق یعنی هر چه بینی عکس یار عشق یعنی دیده بر در دوختن عشق یعنی در فراغش سوختن عشق یعنی لحظه های التهاب عشق یعنی لحظه های ناب ناب
گشت مجنون هر زمان شوریده تر همچنین در کوی لیلی شدمگر هر چه را در کوی لیلی دید او بوسه بر می داد و می بوسید او گه در ودیوار در بر می گرفت گاه راه از پای تا سر می گرفت نعره می زد در میان کوی خوش خاک می افشاند از هر سوی خوش روز دیگر آن یکی گفتش که دوش از چه کردی آن همه جوش وخروش هیچ دیوار ودری نگذاشتی می گرفتی در برو می داشتی هیچ ازدر کار بر نگشایدت هیچ از دیوار در نگشایدت کرد مجنون یاد سوگندی عظیم گفت تا در کوی او گشتم مقیم من ندیدم درمیان کوی او بردر و دیوار الا روی او بوسه گر بردرزنم لیلی بود خاک اگر برسر کنم لیلی بود چون همه لیلی بود در کوی او کوی لیلی نبودم جز روی او
به روی گونه تابیدی ورفتی مرا با عشق سنجیدی ورفتی تمام هستی ام نیلوفری بود توهستی مرا چیدی ورفتی کنار انتظارت تاسحرگاه شبی همپای پیچک ها نشستم تو از راه آمدی با نازو آن وقت تمنای مرا دیدی ورفتی شبی از عشق تو باپونه گفتم دل او هم برای قصه ام سوخت غم انگیزست توشیدایی ام را به چشم خویش فهمیدی ورفتی چه باید کرد این هم سرنوشتی ست ولی دل را به چشمت هدیه کردم سر راهت که می رفتی تو آن را به یک پروانه بخشیدی ورفتی صدایت کردم از ژفای یک یاس به لحن آب نمناک باران نمی دانم شنیدی برنگشتی ویا این بار نشنیدی ورفتی نسیم از جاده های دور امد نگاهش کردم و چیزی به من گفت تووهم در انتظار یک بهانه از این رفتار رنجیدی ورفتی عجب دریای غمناکی ست این عشق ببین با سرنوشت من چها کرد توهم این رنجش خاکستری را میان باد پیچیدی ورفتی تمام غصه هایم نقل باران فضای خاطرم را شستشو داد وتو به احترام این تلاطم فقط یک لحظه باریدی و رفتی دلم پرسیداز پروانه یک شب چرا عاشق شدی درد عجیبی ست ویادم هست تو یک بار این را زیک دیوانه پرسیدی ورفتی تورا به جان گل سوگند دادم فقط یک شب نیازم را ببینی ولی در پاسخ این خواهش من تو مثل غنچه خندیدی ورفتی دلم گلدان شبو های رویاست پر است از اطلسی های نگاهت تو مثل یک گل سرخ وفادار کنار خانه روییدی ورفتی تمام بغض هایم مثل یک رنج شکست وقصه ام در کوچه پیچید ولی تو از صدای این شکستن به جای غصه ترسیدی ورفتی غروب کوچه های بی قراری حضور روشنی را از تو می خواست تو یک آن آمدی این روشنی را به روی کوچه پاشیدی ورفتی کنار من نشستی تا سپیده ولی چشمان تو جای دگر بود ومن می دانم آن شب تا سحرگاه نگارن را پرستیدی ورفتی نمی دانم چه می گویند گل ها خدا می داندونیلوفر و عشق به من گفتند گل ها تا همیشه تواز این شهر کوچیدی ورفتی جنون در امتدادکوچه عشق مرا تاآسمان با خودش برد وتو در آخرین بن بست این راه مرا دیوانه نامیدی ورفتی شبی گفتی نداری دوست من را نمی دانم که من آن شب چه کردم خوشا برحال آن چشمی که آن را به زیبایی پسندیدی ورفتی هوای آسمان دیده ابری ست پراز تنهایی غمناک هجرت تو تا بیراهه های بی قراری دل من را کشانیدی ورفتی کنار دیده گانت چشمه ای بود ومن در پای چشمه تشنه ماندم تو بی آنکه بپرسی این عطش چیست؟ زآب چشمه نوشیدی و رفتی پریشان کردی وشیدا نمودی تمام جاده های شعر من را رها کردی شکستی خرد گشتم توپایان مرا دیدی و رفتی
وقتی که نوبتت می شه رخت عروسی بپوشی خاطره هامو نذاری تو آلبوم فراموشی یادت نره یه دیوونه خاطرتو خیلی می خواست اون که هنوز به یاد تو مجنون شهر قصه هاست یادت نره که یاد تو هنوز برام مقدسه هنوز همه ترانه هام باتو به آخر می رسه می سپرمت به خاطره اما نه خیلی جای دور یه گوشه ی دنج دلم یه جا پرازعطر حضور فکر نکنی با رفتنت کسی می شینه جای تو گوشه ی خلوت دلم مونده هنوز برای تو یادت باشه دوست دارم اگرچه ساده می گذرم لباس عروستو بپوش یادت نره منتظرم چه قدر دلگیر دلگیرم از این دنیای بی منطق از این روزای تکراری از این شب گریه و هق هق چه قدر دلگیرم از بودن در این شب های تنهایی از این ماتم که بعد از تو شده ناقوس رسوایی نه امیدی نه فردایی چه قدر از عشق بی زارم چه تقدیر عجیبیه هنوزم من دوست دارم نه می تونم نه می دونم چه طور از اسم تو رد شم جلو سیل وجود تو چه طور محکم تر از سد شم چه قدر هر روز در فکر کجا رو اشتباه کردم که امروز آخر راهو نمی شه بی تو برگردم چه قدر هر روز دنبال یه راهی بودم و هستم که آرامش بده یک عمر نگاهت به دل خستم
رفتم که دگر نگه به رویت نکنم گر قبله شوی سجده به رویت نکنم گر دسته گلی شوی وآیی به برم بردارم و بگذارم و بویت نکنم عاشقی چیزی برای هدیه نیست طرح دریاو غروب و گریه نیست عاشقی یک کلبه ویرانه نیست صحبت از شمع وگل وپروانه نیست عاشقی تنهای تنها یک تب است بی تو مردن در سکوت یک شب است قصد من نیت آزار نبود جنس من در خور بازار نبود جنسم از خاک و دلم خاکی تر روح من از تو ز من شاکی تر جنسم از رنگ طلا بود ونه از جنس طلا دل گرفتار بلا بود وسزاوار بلا زرد است که لبریز حقایق شده است تلخ است که با مرگ موافق شده است عاشق نشدی وگرنه می فهمیدی پائیز بهاریست که عاشق شده است
به چه می خندی تو ؟ به مفهوم غم انگیز جدایی! به چه چیزی؟ به شکستن دل من یا به پیروزی خویش به نگاهم که چه معصومانه توراباور کرد! به چه می خندی تو ؟ به دل ساده ی من می خندی؟ که دگر تا به ابد نیزبه فکر خود نیست! خنده دار است بخند
منو ببخش اگه تورو سپردمت به دیگری اگه که بد کردی ومن بخشیدمت به سادگی منو ببخش اگه هنوز دلتنگم از ندیدنت اگه که خالی از غرور می خوام که باز ببینمت وقتی تو قاب پنجره اونو کنارت می بینم می بینم که دوست داره ببین چه آروم می میرم وقتی بهت فکر می کنم یهو می شی همه کسم پنجره بازه ولی من انگاری توی قفسم ببخش اگه شکستمو دلگیر شدی از این صدا اگه نشد بهت بگم حرفامو من تو یک نگاه ببخش منو صبوریمو گریه های پنهونیمو ببخش منو صبوریمو این همه مهربو نیمو
زندگی برگ بودن در مسیر باد نیست امتحان ریشه هاست ....! ریشه هم هرگز اسیر باد نیست زندگی چون پیچک است انتهایش می رسد پیش خدا. ما کسایی که به فکرمون هستن رو به گریه میندازیم. ما گریه می کنیم برای کسایی که به فکرمون نیستن. وما به فکر کسایی هستیم که هیچ وقت برامون گریه نمی کنن. این حقیقت زندگیه.عجیبه ولی حقیقت داره. وقتی صبح از خواب بیدار می شی دوتا انتخاب داری : برگردی بخوابی ورویا ببینی. یا بیدار شی ورویاهاتو دنبال کنی. هیچ وقت شخصیت خودتو برای کسی تشریح نکن. چون کسی که دوست داشته باشه بهش نیازی نداره کسی هم که ازت بدش بیاد باور نمی کنه. وقتی تو خوشی وشادی هستی عهد نبند . وقتی ناراحتی جواب نده. وقتی عصبانی هستی تصمیم نگیر. دوباره فکر کن وعاقلانه تصمیم بگیر.
-اونقدر که مامانشون می گه خوش تیپ باشن! -اونقدر که بچه شون می گه پولدار باشن ! ومهم تر از همه اینکه: -اونقدر که زنشون شک داره زن داشته باشن!!!!!! اولی موفق نشده ازدواج کنه ولی دومی موفق شده ازدواج نکنه!!! مردن برای زنی که عاشقشی اززندگی باهاش آسون تره!!! زمانی که یک مرد با زنی ازدواج می کند مطمئن است که ان زن تغییر نمی کندواینگونه می شود قانون اول:باید زنی داشته باشیدکه در کارهای خانه مثل آشپزی تمیز کاری گردگیری و...خوب باشد. قانون دوم:باید زنی داشته باشیدکه موجبات سرگرمی خنده وشادی شمارا فراهم نماید. قانون سوم:باید زنی داشته باشیدمورد اعتماد اطمینان وراستگو. قانون چهارم:باید زنی داشته باشیدکه از بودن با او لذت ببریدوباعث آرامش خاطر شما باشد. قانون پنجم:خیلی خیلی اهمیت دارد که این چهار زن از وجود یک دیگر بی خبر باشند!!! مرد کاررا کشف کرد وزن خانه داری را مرد پول را اختراع کرد وزن خریدرا از آن زمان چیزهای بسیار زیادی کشف واختراع کرد وزن همچنان در حال خرید است!!! می کنند!!! ((این جایزه را به همسرعزیزم تقدیم می کنم که با نبودنش باعث شد من بتونم این کتاب را تمام کنم))!
صفحه قبل 1 صفحه بعد |
About
خدایا من در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریا نداری. من خدایی چون تورا دارم وتو چون خود نداری.
Archivesشهريور 1390AuthorsLinks
انجمن ضد زنان شلوغ
تبادل
لینک هوشمند
کیت اگزوز ریموت دار برقی |